نوشته شده توسط : فاطمه و یوسف

سکوت می کنم

 

 


گویی صدای پای رهگذر است


رهگذری که سالها به سویم می آید و هرسال این روزها

 از من عبور می کند


غریبه ای که گویی آشناست


هرچه می اندیشم گویی جایی او را دیده ام


...چشمانش ، نگاهش از جنس نگاهیست که سالها مرا


نه ، نه


...باور نمیکنم


یعنی او مرا می خواند!؟


صدایش چه آشناست


و قصیده ای که می خواند


گویی جایی آنرا نوشته ام


بگذریم

 

 
صدای آشنایی از دور به گوش میرسد



:: بازدید از این مطلب : 611
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فاطمه و یوسف

           

 

          امروز روز تولدمه روزیه که من از بین یه گندمزار اماده اومدن شدم

     یکی از فصل های گرم سال

    حلول ماه مبارک رمضان رو هم تبریک میگم

    روزه هاتون قبول

امروز من از 18 سالگی اومدم بیرون و وارد 19 شدم



:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 20 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فاطمه و یوسف

 

و صدا بود که مرا عاشق کرد ، اما نه هر صدایی ، بلکه صدایی که از
 
دورترین نقطه‏ی نقشه‏ی خیالی ذهنم ، تمام صمیمیت خودش را جمع کرد و از
 
درون یک رشته سیم نازک ، بارِ محبت را حمل کرد و به من هدیه داد ، یک
 
تماس یک صحبت یک دگرگونی ...
 
و من نفهمیدم چرا ، نفهمیدم چرا پای‏بند این لحن شیرین و
 
گرم شدم بدون آنکه ببینم گوینده‏اش را ؟!
 
و چه آسان عاشق می‏شویم و چه سخت عاشق می‏مانیم ...
 

در پسِ یک چهره‏ی خیالی که با صدایت مجسم شد تو را پیدا کردم و چه آسان

دل بستم و چه محکم گره خورد سرنوشتمان به دست پینه بسته‏ی تقدیر ...

چه حس نازک و تُردی ‏ست وقتی در تار و پود تو ، رَج‏های محبت گره

خورده‏اند و نقشی به وسعت زندگی ، خودنمایی می‏کند ...

چه خوش بود نغمه آشنایی و چه خوش است ترانه با تو بودن

 



:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 17 مرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد